تو ف*ی*س ب*و*ک یکی نوشته بود :
به سلامتی همه مامانا که وقتی صداشون میکنی میگن : جانم
و هروقت صدامون میکنن میگیم چیه...
منم مینویسم :
به سلامتی مامانم که هر وقت صداش میکنم میگه : چیه ؟
و هروقت صدام میکنه میگم : جونم قربونت برم.....
پ.ن : حالا همیشه هم اینو نمیگم ، اگه خسته نباشم و باهاش قهر نباشم اینو میگم ولی خداییش مامان جونم همیشه میگه : چیه
بعد از ناهار کار نمیکنیم که، فقط منتظریم یه چایی قند پهلو بیارن که خماری رو از سرمون بپرونه.
تا غذا میخورم انقد خوابم میگیره که چشمامو به زور باز نگه میدارم .
حدودای 1 و 2 ناهار میخوریم و یه ساعتی طول میکشه چایی بیارن.
مسئول خدمات ما هم خدا خیرش بده یه دفه 3 چایی میاره یه دفه 3:30 یه دفه اصلا نمیاره...
چندوقت پیشا ساعت 4 شد زنگ زدم گفتم آقای .... از چایی خبری نیست؟
گفت ای وای یادم رفت آخه مگه میشه موضوع به این مهمی رو فراموش کرد؟ من بعد از غذا به امید چایی میرم پشت میزم میشینم، عجبا
بعضی وقتا هم با بچه ها نسکافه درست میکنیم تا چایی برسه اما هیچی جای چایی رو نمیگیره.
انتظار خیلی سخته ولی حداقل نیم ساعت دیگه مونده....
___________________________________________________
هه یه چیزی یادم افتاد گفتم بگم با هم بخندیم.
روزایی که ناهار ماهیه، تا چایی بیاد همه خوابن،خیلی صحنش دیدنیه.
یکی سرش رو میزه ، اون یکی دستشو گرفته کنار صورتش و وانمود میکنه چشماش بازه ، یکی دیگه فرورفته تو صندلی و کم مونده از زیر میز در بیاد
______________________________________________
به تاریخ امسال ، امروز ، ساعت 15:26 دقیقه چایی رسید....
من که یه ساعت دیگه میرم خونه چایی نخورم سنگین تره، حداقل خوابم نپره
امروز دانشگاه بودم،رفتم امتحان بدم، امتحان کنترل پروژه.
به اندازه ای که خونده بودم بد نبود.
دیشب به جای درس خوندن نشسته بودم فیلم "خاطرات یک خون آشام " رو میدیدم.
تا ساعت 1 بیدار بودم بعدم که هرچی چشمامو میبستم یاد قیافه ترسناکشون میوفتادم. بالاخره با هزار بدبختی خوابم برد.
ساعت 4 بیدار شدم چند صفحه ی باقی مونده رو بخونم ، دیدم حسش نیست برای همینم فقط فرمولاشو روی یه تیکه کاغذ نوشتم (البته اصلا ازش استفاده نکردم اما بدون تقلب تو آستینم اموراتم نمیگذره).
استاده بنده خدا هردفه زل میزد به من، حتما پیش خودش میگفته انقد حافظم ضعیف شده که تو کلاس 10 نفری اینو یادم نمیاد!؟
اگه کسی سرکی به وبلاگم زد یه دعای پاس ترم برامون بخونه که دیگه راحت بشم از شر این دانشگاه ، اگه خدا بخواد ترم آخرم..
همه باهم دست به دعا برمیداریم :
الهی ادرکنی پاساً ترمی بالنمراتِ دهی وگاهِ دوازدهی والحفظ من مشروطی والغوِ امتحانی برحمهِ
دیروز با مریم رفتیم بیرون کلی پیاده رفتیم
وقتی باهمیم mp4 رو روشن میکنم و یه گوشی هندزفری تو گوش منه و اون یکی تو گوش مریم.
از اون قسمتش که همه چپ چپ نگاه میکنن بیشتر خوشم میاد
خوب وقتی دو نفر دارن با هم قدم میزنن نمیشه که هرکودوم ساز خودشونو بزنن، باید هردوتاییمون یه آهنگو گوش بدیم ولی نمیدونم چرا انقدر برای مردم عجیبه!
یه پسره که سه ساعت تو نخ این هندزفریه بود و هی می گفت : دونفر یه هندزفری استفاده میکنن!
بنده خدا تا چند ساعت تو شوک بود و پیش خودش فکر میکرد چه کشف بزرگی انجام داده
خیلی دلم براش سوخت. خدا نصیب نکنه.
مغازه ها هیچی نداشتند که خوشمون بیاد اگه هم خوشمون میومد جیبمون خوشش نمیومد.
چندروز دیگه تولد خواهرمه و موندم چی براش بخرم که هم اون خوشش بیاد و هم خدا راضی باشه (جیبم....)
نمیدونم چرا همیشه وقتی نزدیک تولد یکی میشه این جیب ما سر ناسازگاری میذاره.(جمله بندیم درست بود؟)
تو این وبلاگم که پرنده پر نمیزنه حداقل 4 نفر نظر بدن که چی بخرم براش.
آخرین دقیقه های ساعت کاری دیگه به زور سرمو رو گردنم نگه میدارم ، از بس لوچ میشم تو مانیتور و هی کج و کوله میشم ، چشم درد و گردن درد میگیرم.
وای خدا کی 4:30 میشه بریم با اون یکی مریم بیرون یکم مغازه ها رو نگاه کنیم.
به مریم گفتم اگه دختر خوبی باشه بازم میبرمش مغازه ها رو نگاه کنه دیگه الان وقتش شده به قولم عمل کنم
مامانم تو خونه تنهاست، یکم عذاب وجدان دارم که اون تنهائه و من دنبال گشت و گذار اما این روزا وجدانو سر کشیدم یه آبم روش (ضرب المثلش همین بود دیگه؟)
برم اونور بگم مریم 4 تا مشت بزنه تو کمرم بلکم صاف شم زشته، تو خیابون کج و کوله نباشم.
خسته نباشم.
تا فردا...