سالی که گذشت

بعد از حدود یکسال ...


ازون شرکت کذایی اومدم بیرون و کابوس هام تموم شد، الان توی یه شرکت دیگه کار میکنم و محیطشو خیلی دوست دارم

بچه های خوبی هستن اما دلم واسه مریم  و  فاطمه و سمانه تنگ شده

یادش بخیر بعضی وقتا واسه استراحت میرفتیم توی اتاق جلسات و نسکافه میخوردیم و تغذیه هامونو که مامانامون گذاشته بودن با هم تقسیم میکردیم

بعضی روزا با هم دیگه میرفتیم بیرون میتابیدیم، البته سمانه اصلا پایه نبود فاطمه هم فقط میگفت میام اما وقتی میرسیدیم سر قرار زنگ میزد میگفت شرمنده یه کاری واسم پیش اومده


روزای خوبی بود که دیگه تکرار نمیشن،این وسط فاطمه و سمانه ضرر کردن که از وجود پر فیض من بهره نبردن 

 از شرکت قبلی فقط دلم واسه همین چیزاش تنگ شده ولی دیگه بهیچ وجه حاضر نیستم برگردم اونجا ، وای خدا چه کابوسی

بچه ها خدا قوت ، خدا بهتون صبر ایوب عنایت کنه