دوست...

یکی از دوستام بهم گفت تو وقتی میخوای کسیو فراموش کنی توی ذهنت ازش بدترین آدم دنیا رو میسازی تا فراموشیش واست آسون بشه !


من تاحالا فکر میکردم که وقتی میخوام کسیو فراموش کنم خودبخود متوجه بدیاش میشم ، واقعا سعی نمیکردم ازش آدم بدی بسازم !


من درست میگم یا اون ؟


انقد بیخیال همه شدم که همه اتفاقات مربوط به آدما از ذهنم پاک میشه و هربار که میخوام یادشون بیفتم یاده رفتاریشون که ناراحتم کرده میفتم چیکار کنم ؟


بعضی وقتا هم که سرحال باشم یاد خوبیای آدما میفتم

ولی کلا زیاد به ذهنم اجازه نمیدم خودشو درگیر خاطرات کنه و خاطراتمو ف ی ل ت ر کردم و بعضی وقتا با پروکسی یه سرکی میزنم و برمیگردم.

مثه فیس بوک که این روزا فقط واسه فکر نکردن به همه چیز ، وقتای آزادمو باهاش پر میکنم. ترجیح میدم پای این اینترنت معطل بشم و فیس بوکمو چک کنم تا اینکه یاد آدمایی بیفتم که ادعا میکردن دوستم هستن و ...




آدما !

یه چیزیو کشف کردم :  آدما اصلا آدم نیستن !


احساسات !!! وجود داره؟

از خودم بدم میاد.  حتی اینجا هم نمیتونم راحت حرفمو بزنم.

انقد از خودم ناراحتم و عصبانیم که همیشه بهترین دوستامو با حرفام ناراحت میکنم.

هروقت فکر میکنم کاری که دارم میکنم درسته ، همیشه یه نفر پیدا میشه که ثابت میکنه باز اشتباه کردم و نباید هیچ وقتِ هیچ وقت بخودم اجازه بدم دوباره احساسی تصمیم بگیرم.

همیشه بخاطر اینکه زیادی احساساتیم آدما رو از خودم دور میکنم که آسیب نبینم اما وقتی که میخوام یکم مهربون باشم یکی  پیدا میشه میزنه تو حالم.

چرا همیشه اونجوری که ما نمیخوایم میشه ؟ دقیقا همیشه برعکس میشه .

خوب خدا جون دمت گرم یبارم باب میل ما صلاح ما رو تشخیص بده، همیشه صلاح ما تو یه چیز دیگست؟ اگه من یه چیز دیگه بخوام صلاحم باز یه چیز دیگست؟ کلن خوشت میاد ازین کارا آره؟


باشه اشکال نداره ، اینبارم اشکال نداره ،اصلا همون مریم بی احساس و سنگدلی میشم که همه میخوان.

اینجوری خودمم راحت ترم...



سالی که گذشت

بعد از حدود یکسال ...


ازون شرکت کذایی اومدم بیرون و کابوس هام تموم شد، الان توی یه شرکت دیگه کار میکنم و محیطشو خیلی دوست دارم

بچه های خوبی هستن اما دلم واسه مریم  و  فاطمه و سمانه تنگ شده

یادش بخیر بعضی وقتا واسه استراحت میرفتیم توی اتاق جلسات و نسکافه میخوردیم و تغذیه هامونو که مامانامون گذاشته بودن با هم تقسیم میکردیم

بعضی روزا با هم دیگه میرفتیم بیرون میتابیدیم، البته سمانه اصلا پایه نبود فاطمه هم فقط میگفت میام اما وقتی میرسیدیم سر قرار زنگ میزد میگفت شرمنده یه کاری واسم پیش اومده


روزای خوبی بود که دیگه تکرار نمیشن،این وسط فاطمه و سمانه ضرر کردن که از وجود پر فیض من بهره نبردن 

 از شرکت قبلی فقط دلم واسه همین چیزاش تنگ شده ولی دیگه بهیچ وجه حاضر نیستم برگردم اونجا ، وای خدا چه کابوسی

بچه ها خدا قوت ، خدا بهتون صبر ایوب عنایت کنه



آرزو

خیلی وقته حرفی برای نوشتن ندارم،

اصلا حوصله هیچ کاریو ندارم.

انقدر آرزو دارم که نمیدونم از کودوم باید شروع کنم، همیشه هم فکر میکنم چون زیادن و وقت نمیشه به همشون برسم باید بیخیال بشم.

کاش یه جایی بود  مثلا یه موسسه ای چیزی ، لیست آرزوهاتو میدادی بهش و برات آماده میکرد :دی

نتیجه اینهمه آرزو میشه بیخیالی 

الانم بیخیال همشون شدم و مثه مامانم میگه : اگه خدا بخواد و صلاح باشه خودش جور میکنه.

با اینکه شدیدا با این طرز فکر مخالفم ولی چه کنیم، نه وقت برآورده کردن آرزوهامو دارم، نه حوصلشو